مکاره‌ی رفاقت- کوشیار پارسی

    پاییز. باران، آفتاب و برف گه گاهی. زیبا: آمیزه‌ی فصل‌ها. تنها شکوفه نیست و غنچه. برگ‌ها که تک تک، با پروازی مثل پروانه، از شاخه‌ها جدا می‌شوند، آذین ِ فکرهای پاییزی‌م هستند. پاییز در آمستردام. بیست سال زیبا در جنوب زندگی کرده‌ام. توی روستا. آدم‌ها یک‌دیگر را می‌شناختند و با روی خوش به هم سلام می‌کردند. سگ‌شان در جلو یا پشت سر. چه کسی جلو می‌رفت؟ در روستا، سگ. در شهر، آدم. تخیل همیشه در برابر ِ واقعیت، قامت ِ کوتاهی داشت. مراقب هستم از آن چیزی نگویم. با این همه مهم است نام ببرم، به ترتیب. یازده ماه است که در آمستردام زندگی می‌کنم. پایتخت، جایی که همه چیز در آن روی می‌دهد. جایی که آدم‌ها گشاده رو ترند. …


    ◄«متن کامل»